در حال قدم زدن توی خیابونای شهر بود و هم زمان با از چشم گذروندن خونه های مختلف با تکون دادن دستش با همشهری هاش احوال پرسی میکرد... هر بار توی دلش بیشتر به این نتیجه مرسید که خدایا چقدر اینجارو دوست دارم...اون روز یه سال از زمانی که به این شهر اومده بود میگذشت...یه سال از پیدا کردن دوستایی که شاید هرجایی نمیتونست پیداشون کنه....یه سال از حس قشنگی که با به یادش افتادن یه لبخند گنده روی لباش نقش میبست
از بعد از اومدنش به اون شهر زیبا تغییر زیادی نکرده بود...به جاش توانایی این رو پیدا کرده بود که خودشو بیشتر از قبل بشناسه...خونه ای که توی این شهر برای خودش دست و پا کرده بود هم بزرگ ترین نقش توی این توانایی رو داشت...اوایل براش سخت بود...دیر یخش آب میشد و میترسید به خاطر این ویژگی اون طوری که تصورش رو میکرد ماجرا پیش نره ولی هرچی بیشتر گذشت بیشتر دید که این طوری نیست...به این امید این خونه رو ساخته بود که توش بتونه احساس راحتی کنه و میترسید که این طوری نشه...اما هرچی بیشتر گذشت بیشتر احساس راحتی کرد....وجود همسایه های بی نظریش هم بی تاثیر نبودن...اون توی شهری بود با همسایه هایی که شاید خونه هاشون هرکدوم با دیگری و با خونه خودش متفاوت بودن اما خیلیاشون حس درک شدن رو بهش میدادن و اونم میتونست درکشون کنه...صحبت های بدون تکراری که هرجایی به دست نمیومدن...
وب من....این خونه کوچیک توی این شهر بزرگ به من فرصت داد تا خودم رو بیشتر بشناسم...آدمایی رو (که شماها باشین) پیدا کنم که باعث بشن به هیچ وجه از تصمیمم برای ساختن این خونه پشیمون نشم و حرفا و متنایی که شاید هرجایی نمیتونستم بزنم رو اینجا بزنم
یک سالگی وبلاگه و با اینکه هیچوقت فکر نمیکردم تا اینجاها وبم دووم بیاره ولی آورد و این قشنگه
تشکر ویژه ای از هستی و پرسون که زورم کردن بیام اینجا...قطعا خودتون این حس قشنگو تجربه میکردین و به منم گفتین بیام اینجا پس ممنونم که نزاشتین از این حس دریغ شم.
راستی نعمت لایک کردن پست هم فراموش نشه XDDD نمیشد اون وسط شاملش کنم ولی از طرفی نمیشدم کلا نگمش XD
و ممنونم از همه دوستای بیانی که این یه سال کنارم بودن
بریم ببینیم به سال دومم میکشه یا نه...فقط امیدوارم بیان فضای خوب قبلشو به دست بیاره تا این طوری حتی روزایی که میمونم بیشترم بشه و بتونم شاهد بازگشت یسری دوست عزیزم بشم
خلاصه که اره....مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییییی