دوباره زمانش رسیده بود . زمانی که هرشب مشتاقانه منتظرش می نشستم . زمانی که میتوانم نورم را به رویت بتابانم و صورت زیبایت را در حالی که به خواب عمیقی فرو رفته ای تماشا کنم . امشب هم مانند شب های دیگر ، آرام آرام راه نورم را به سمتت پیدا و نگاهت میکنم . قدم به قدم جلوتر تا اینکه بالاخره پا به درون رویا هایت می گذارم . هرشب توی رویا هایت نگاهم میکردی و باعث میشدی بیشتر دلم بخواهد خیره بهت نگاه کنم . ولی هربار سر ساعت مشخصی این حقیقت تلخ بهم برمیگشت که دیگر وقتش است برگردم و جایم را به خورشید بدهم و دوباره منتظر بنشینم تا زمان برگشتنم از راه برسد . شب پشت شب میامدم و میرفتم و تو صبح به صبح بیدار میشدی و با لبخندی بر روی لب هات زندگیت را میگذراندی بدون آنکه منو به خاطر بیاوری ، بدون آنکه بدانی چطور با طرز نگاهی که تو خواب هایت داشتی مرا مجذوب خود میکردی . به هر صورت این اتفاقات جز خواب و رویاهات بود و من این توقع را نداشتم که من را در یاد خود نگه داری ، من فقط ماه کوچکی بودم که شب های رویا هایت را روشن میکرد. ولی هرچقدر هم که این حقیقت تلخ باشد من باز هرشب پشت پنجره اتاقت نورم را میتابانم و منتظر میمانم تا بخوابی و بعد دوباره به رویاهایت باز میگردم و تماشایت میکنم تا هنگامی که دوباره مجبور شوم جایم را به خورشید بدهم و منتظر شب بعدی بمانم .