دوست قدیمی

با کتاب جدیدی که بعد از خریدنش به دست گرفته بود به خونه برگشت و بعد از نشستن روی تختش و باز کردن کتاب شروع کرد به خوندن صفحات اول کتاب.... داستان این دفعه چی میتونست باشه؟ کاراکترا قرار بود چجوری سوپرایزش کنن؟ هیچ نظری نداشت... اما دختر به خوبی میدونست که داستان به هر جور و روشی که پیش بره اون قراره نهایت لذت رو ازش ببره... همیشه همین قدر مطمئن کتابی از کتابخونه میخرید و میخوند بدون اینکه حتی یکم از خلاصه ی کتاب چیزی بدونه.... اون به دوستای قدیمیش اعتماد کامل داشت و میدونست که هیچ وقت قرار نیست از سمتشون بی اعتمادی رو حس کنه... در اون لحظه ناگهان خود کودکش رو  به یاد آورد که به خاطر نبودن بچه ای هم سن و سالش توی محله ای که زندگی میکردن همیشه تنها بود . البته که از دید بقیه این طور بود... از دید خودش اون بهترین دوستای دنیا رو داشت... دوستایی که توی دیدگاه رهگذرا به چشم نمیومدن ولی برای اون دلایلی بودن که میتونست هر روز صبح با خوشحالی بدون اینکه نگران این باشه که کسی نیست تا باهاش بازی کنه بلند شه و بخوابه تا فردا دوباره به کارش ادامه بده... کتاب ها برای دخترک 6 ساله پناهگاهی ساخته بودن که هیچ کس نمیتونست خرابش کنه... پناهگاهی که باعث شده بود از اینکه تنهایی بازی میکنه یا وقت میگذرونه هیچ وقت ناراحت نباشه... با اینکه هنوز خوندن و نوشتن بلد نبود ولی به خاطر درخواست های زیادی که از مادرش کرده بود و تعداد دفعات بالایی که مادر مهربونش شب ها با وجود خستگی بعد از کار براش کتاب هارو میخوند خط به خط تمام کتاب هاش رو از حفظ بود... هرچقدر هم که به تصاویر کتاب هاش نگاه میکرد و داستان هارو از حفظ داخل ذهنش مرور میکرد خسته نمیشد... به هر حال بهترین تفریحش همین کار بود... هرچقدر هم که از بازی با حیوون های سنگیش و کاردستی های بن تنش لذت میبرد اما خوب میدونست هیچ چیزی جای کتاباش رو براش نمیگیرن. مهر اون سال به پیش دبستانی رفت... دوست پیدا کرد و برعکس زمان هایی که توی خونه تنها میموند همبازی های زیادی به دست آورد که میتونست روز هارو کنارشون خوش بگذرونه و خوشحال باشه... ولی در نهایت شب ها هنوزم پدر و مادرش بودن که با خوندن کتابی قدیمی یا جدید بهترین خوشحالی روزشو بهش هدیه میدادن... از افکارش بیرون اومد و خودش رو دوباره روی تخت پیدا کرد به همراه کتاب جدیدش که داخل دستاش منتظر مونده بود تا خونده بشه... 10 سال و این هنوزم داستان های قبل خوابش بودن که باعث میشدن روزشو به شیرینی تموم کنه... از دوست قدیمیش به خاطر وقفه ای که افتاده بود عذرخواهی کرد و بعد در حالی که دنبال صفحه ی شروع فصل اول میگشت خوندن رو دوباره از سر گرفت...

 

+خیلی وقت بود ننوشته بودم از این کوتاهام برای همین امشب گفتم بنویسمش ولی از اونجایی که ساعت 1 صبه و گفتم شاید خیلیا آن نباشین پیش نویس کردم فردا ( که وقتی دارین میخونینش میشه الان ) پست کنم بخونین D:

  • Tree tanbal 🦥🥥

چه سافت بود D:

یه جورایی امیدوار بودم همین حسو بده در نتیجه خوشحال بشدم :>

:)))))) اوکی این از اون سبک شیرینا بود ازت بدم میاد دختر..

منم دوست دارم XD
حقیقتا سه چهار بار میخواستم بزنم خط داستانیو عوض کنم ولی دیگه گذاشتم همین بمونه 

یس همین حسه D:

🌝✨

شما سه تا توی صف پخش استعداد نوشتن زدین تو سر و کله‌ی همه تا خودتون اول باشید و بیشترین سهم رو بگیرید~

این حقیقتا از بهترین تعریفایی بود که شنیدم و خیلییی لطفتو میرسونه و من خیلیی اکلیلی شدم و کلا عر :))))))))))))))
سه شنبه ۹ فروردين ۰۱ , ۱۸:۰۴ •°•°baran💫 +×+💫Mao•°•°•

گوده

تشکر :>
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

my dreamy tree house

a sloth in the bed

So don’t hide yourself

will you show me yourself

Be comfortable with the way you are

That's right, it's okay to be okay

that's okay / d.o
Designed By Erfan Powered by Bayan