به امید روزی که دوباره کنار هم باشیم

 

 

دلم برای دست هات تنگ شده . دست هایی که هروقت به کوچیک ترین کمکی نیاز داشتم به سمتم میومد . دست هایی که هروقت زمین میخوردم از جام بلندم میکرد و کمکم میکرد دوباره روی پاهام بایستم ،همون دست های خوش بوت که همیشه بوی قهوه میداد .از وقتی که ازم دور شدی هر وقت بوی قهوه به مشامم میرسه غمی وجودم رو فرا میگیره . انگار که زنجیری به روی قلبم بستن و نمیذارن راحت نفس بکشم ، نمیذارن مثل زمانی که پیشم بودی آزادانه بتپه . هر دفعه بیشتر از دفعه قبل دلم میخواد دوباره ببینمت ، دوباره دست هامون رو به هم گره بزنیم و روی شونه هات به خواب برم . و رویای با هم بودنمون تو پارک و شهربازی رو ببینم . 

دلم برای چشم هات تنگ شده . چشم هایی که با اشتیاق و علاقه نگام میکردن . همون چشم هایی که هروقت فیلمی غمگین با هم تماشا میکردیم مثل بچه ای دوساله گریه میکرد و هروقت اون کیکی که دوست داشتی رو میخریدیم برق میزد . 

موهای خرماییت ، لب های درخشان و براقت . به جرعت میتونم بگم توی زندگیم هیچ کس رو مثل تو ندیدم ، و مطمنم هیچ وقت هم نخواهم دید . تو برام از تمام دنیا خاص تر بودی ، زیباتر بودی . و تا ابد هم همین طوری میمونه . به خودم قول داده بودم جز تو دیگه عاشق هیچ کسی نشم . حالا هم که نیستی باز سر قولم میمونم . به امید روزی که دوباره ببینمت و بوی دستت رو حس کنم ، به امید روزی که برق زیبای چشمات رو ببینم ،به امید روزی که دوباره کنار هم باشیم .

  • Tree tanbal 🦥🥥

صاحب این وبلاگ فوت کرده

این آخرین سلاممه ، و قراره آخرین خداحافظیم هم باشه .

چقد از کلمه آخرین و هرچی که معنی شبیه بهش داشت بدم میومد ، ولی الان دارم میبینم که با وجود تنفرم از این کلمه ها ، همیشه آخرین هام رو تجربه میکنم . آخرین بار که به یه جایی رفتم قبل اینکه بسته بشه ، آخرین باری که دوستم رو قبل اینکه بره ببینمش ، آخرین روز از 14 سالگیم . آخرین سلام و آخرین خداحافظیم . مردن توی 15 سالگی چیز خوبی نیست . ولی توی این سن همیشه یه دلیل برای مردن هست . سختی یه نوجوون بودن ، حس گندی که به خاطر گیر کردن قاطی احساساتت توی این سن بهت دست میده ، حسی که یه جایی بین بچگی و بزرگی گیر کردی و دلت میخواد بچه بمونی و از سختیا فرار کنی ، ولی همه بهت میگن بزرگ شو . فشار درس و مدرسه ، رابطه بد با یه دوست عزیز و خیلی چیزای دیگه . چقد زود گذشت اون روزایی که هنوز توی دبستان بودم و بدون اینکه نگران کوچیک ترین چیزی باشم برای خودم شادی میکردم و خوشحال بودم .

هیچ نظری ندارم دوستام قراره منو با چی به خاطر بیارن . همونی که تا میدیدت از پشت میپرید رو کولت و تمام کت و کول طرفو میاورد پایین ؟ همونی که برای اینکه قبول کنه کی پاپره حدود 5 ماه داشت این نظرو رد میکرد و تهش دید داره اهنگای کیپاپش از انگلیسیاش بیشتر میشه ؟ یا مثلا اونی که یکی از بزرگ ترین دلیلش برای وب زدن لایک کردن پست مردم بود ؟XD . خودمم خندم میگیره

 یا مثلا خانوادم ... اونا قراره چه فکری بکنن ؟

حتی فکر کردن به این چیزام باعث میشه یه حال عجیبی پیدا کنم . با هرچی و هر خاطره ای که منو به خاطر میارن ، فقط امیدوارم چیز خوبی باشه 

معمولا توی جمع دوستام من اون کسی بودم که هروقت یکی درباره این چیزا فکر میکرد میزدم تو سرش و میگفتم ودف نه این فکرا چیه مثببتتت بااشییدد...

ولی تهش من الان اون کسیم که مرده 

حیف اون کنسرتایی که برنامه داشتم یه روز برم و دیگه نمیتونم برم ، اون آلبومی که به بابام گیر داده بودم برام بگیره و داشت راضی میشد... و اون همه سریال و انیمه ای که شروع کرده بودم و قراره نصفه و نیمه بمونه . 

اون همه برنامه که با دوستام ریخته بودم بریم بیرون ، قولایی که به تک تکشون داده بودم که تا تهش پیش هم بمونیم . 

و این نامه هم اینجا به پایان میرسه ، آخرین نامم ... آخرین پستم 

خدافظ

+ین چالش از اینجا شروع شده و ممنونم از هستی که دعوتم کرد @-@

جز هستی و پرسون کس دیگه ای رو خوب نمیشناسم برای همین یسره از همه میدعوتم که بیان توی چالش شرکت کنن

+حالا تصور کنین من واقعا مرده بودم ( که قرار نیست حالا حالا ها این اتفاق بیفته من قراره خر زندگی رو بچسبم XD ، تولد 120 سالگیم باید همه باشن XD . انقد که برنامه و کار دارم برای آیندم که اره باید بگم صد سال سیاهXD ) با چه چیزی منو به خاطر میاوردین ؟

 

  • Tree tanbal 🦥🥥

my dreamy tree house

a sloth in the bed

So don’t hide yourself

will you show me yourself

Be comfortable with the way you are

That's right, it's okay to be okay

that's okay / d.o
Designed By Erfan Powered by Bayan