آقا آقا من خیلی وقته هی دارم به این فکر میکنم که بزرگ ترین رویام چیه ولی هرچی فسفر سوزوندم به هیج نتیجه ای نرسیدم
شماها میدونید بزرگ ترین رویاتون چیه ؟
چجوری فهمیدید که چیه ؟
یه رویای بزرگ نداشتن خیلی حس گندیه میخوام برای خودمو پیدا کنم T-T
آقا آقا من خیلی وقته هی دارم به این فکر میکنم که بزرگ ترین رویام چیه ولی هرچی فسفر سوزوندم به هیج نتیجه ای نرسیدم
شماها میدونید بزرگ ترین رویاتون چیه ؟
چجوری فهمیدید که چیه ؟
یه رویای بزرگ نداشتن خیلی حس گندیه میخوام برای خودمو پیدا کنم T-T
از بس این چن وقت از چانبک مومنت جدید ندیدم و کلا چیزی ندیدم از مومنتاشون به کوچیک ترین و چرت ترین چیزتم دارم میگم مومنت چانبک XD
مثلا همین الان داشتم اهنگ گوش میدادم اهنگ بک بود بعد رف چان بعد بک بعد دوباره چان و اولین کلمه ای ک به ذهنم رسید این بود :چاانببکک*-*
بعدم خودم خندم گرفت XDD
از این اتفاقا افتاده براتون سر شیپایی ک دوس دارین ؟XD
1- اولین گروهی که. تو کیپاپ شناختی؟
اکسو :)
2- اولین ام. وی که ازشون. دیدی؟
لاو شات @-@
3- اولین بایست؟
چانیول
4-چیزی که دوست داری بهشون بگی؟
به قوی بودن ادامه بدین... تا تهش پشتتونم :>
اگر ازم بپرسن یاد گرفتن اینکه قالب درست کنی به چه دردت خورد با افتخار این عکسو نشونش میدم
رفتم سایت مدرسه قبلیمو دس کاری کردم دبتسینبانلمطتن XDD
موا تولدمون مبارررککک . با اینکه هنوز یه سال نشده که موام و میدونم که کلی چیز هست که هنوز ممکنه ندونم و باید یاد بگیرم ولی واقعا انگار 100 سال میگذره . از اینکه تصمیم گرفتم موا شم خیلی خوشحالم چون تونستم دنیامو با تی اکس تی یکم شلوغتر و قشنگتر کنم (یا به قل پرسون اکلیلی تر ؟) . بیاید تا تهش کنار پسرا باشیم
آروم آروم چشمام رو باز میکنم و با تاریکی عمیقی رو به رو میشم ، به خاطر سردرد های اخیرم شب ها دور و بر ساعت 3 از خواب میپریدم . به سمت آشپزخونه راه میفتم و وای فای رو روشن میکنم تا یکم پیام های گوشی رو چک کنم . توی یکی از گروه ها رفتم و نوشتم :کسی بیداره ؟. یک دقیقه... دو دقیقه... کسی جوابم رو نداد ; همه خواب بودن و خب ، توقع هم نداشتم که بیدار باشن . دوباره وای فای و گوشی رو خاموش کردم و به تختم برگشتم . به سقف خیره شدم و تلاش کردم به چیزی فکر نکنم ; و بعد آروم آروم چشمانم رو بستم و در سالن سینمای خالی ای چشمانم رو باز کردم . در حالی که داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم پروژکتور ناگهان روشن شد و تصویر های آشنایی رو روی پرده سینما انداخت . تصاویری آشنا و سیاه و سفید ... فیلم قدیمی خاطراتم . عکس ها اسلاید به اسلاید از جلوی چشمام میگذشتن ، عکس تولد پارسال ، عکس زمانی که در خانه پدربزرگ و مادربزرگ یلدا رو جشن میگرفتیم ، عکس و فیلم های آخرین روز سال نهم :)
با دیدن عکس و فیلم ها و دیدن لبخند کسایی که برام عزیزن ، و با به یاد اوردن تمام اون لحظات خوشی که کنارشون گذروندم من هم ناخودآگاه لبخندی بر روی لب هام نشست . اما هرچی بیشتر از فیلم میگذشت ، لبخند منم کمرنگ تر میشد . چون ذهنم منو از تمام اون خاطرات قشنگ برگردوند به الان ، منه الانی که توی قرنطینه نشستم و هر روزم رو عادی تر و بی هیجان تر از دیروز میگذرونم ، منه الانی که توی این مدت به زور دوست و فامیل هامو دیدم و دیگه مثل قبل کنار خانوادم تلویزیون تماشا نمیکنم . رنگ سیاه و سفید فیلم و عکس هام نشون دهنده همین بود...برای اینکه یادم بندازه اینا همه برای قدیم بودن ، همه خاطره بودن . دوباره از خواب پریدم و با اون تاریکی عمیق رو به رو شدم . ساعت روی میز 5 صبح رو نشون میداد ، با اعصاب خوردی دوباره روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ... لبخندی از روی درد روی لب هام نشست ; درد و دلتنگی برای روزای قدیم . با خودم گفتم کاش قدر اون روز هارو بیشتر میدونستم...
در حالی که چشمام رو میبستم به خودم گفتم فقط صبر کن قرنطینه تموم بشه ; تمام زمین و زمان رو لیس میزنم و دوستام رو موقع دیدن دوبارشون چنان محکم بقل میکنم که زیر فشار بغلم له بشن . خاطره هایی با خانواده و دوستانم میسازم که موقع فکر کردن به تک تکشون لبخندی به روی لبام بشینه ... لبخندی که بعد دیدن سیاه و سفید بودنشون هیچ وقت کم رنگ نشه
دلم برای دست هات تنگ شده . دست هایی که هروقت به کوچیک ترین کمکی نیاز داشتم به سمتم میومد . دست هایی که هروقت زمین میخوردم از جام بلندم میکرد و کمکم میکرد دوباره روی پاهام بایستم ،همون دست های خوش بوت که همیشه بوی قهوه میداد .از وقتی که ازم دور شدی هر وقت بوی قهوه به مشامم میرسه غمی وجودم رو فرا میگیره . انگار که زنجیری به روی قلبم بستن و نمیذارن راحت نفس بکشم ، نمیذارن مثل زمانی که پیشم بودی آزادانه بتپه . هر دفعه بیشتر از دفعه قبل دلم میخواد دوباره ببینمت ، دوباره دست هامون رو به هم گره بزنیم و روی شونه هات به خواب برم . و رویای با هم بودنمون تو پارک و شهربازی رو ببینم .
دلم برای چشم هات تنگ شده . چشم هایی که با اشتیاق و علاقه نگام میکردن . همون چشم هایی که هروقت فیلمی غمگین با هم تماشا میکردیم مثل بچه ای دوساله گریه میکرد و هروقت اون کیکی که دوست داشتی رو میخریدیم برق میزد .
موهای خرماییت ، لب های درخشان و براقت . به جرعت میتونم بگم توی زندگیم هیچ کس رو مثل تو ندیدم ، و مطمنم هیچ وقت هم نخواهم دید . تو برام از تمام دنیا خاص تر بودی ، زیباتر بودی . و تا ابد هم همین طوری میمونه . به خودم قول داده بودم جز تو دیگه عاشق هیچ کسی نشم . حالا هم که نیستی باز سر قولم میمونم . به امید روزی که دوباره ببینمت و بوی دستت رو حس کنم ، به امید روزی که برق زیبای چشمات رو ببینم ،به امید روزی که دوباره کنار هم باشیم .
الان دارین چ اهنگی گوش میدین؟
اگر الان گوش نمیدین اخرین اهنگی ک گوش دادین چیه
این آخرین سلاممه ، و قراره آخرین خداحافظیم هم باشه .
چقد از کلمه آخرین و هرچی که معنی شبیه بهش داشت بدم میومد ، ولی الان دارم میبینم که با وجود تنفرم از این کلمه ها ، همیشه آخرین هام رو تجربه میکنم . آخرین بار که به یه جایی رفتم قبل اینکه بسته بشه ، آخرین باری که دوستم رو قبل اینکه بره ببینمش ، آخرین روز از 14 سالگیم . آخرین سلام و آخرین خداحافظیم . مردن توی 15 سالگی چیز خوبی نیست . ولی توی این سن همیشه یه دلیل برای مردن هست . سختی یه نوجوون بودن ، حس گندی که به خاطر گیر کردن قاطی احساساتت توی این سن بهت دست میده ، حسی که یه جایی بین بچگی و بزرگی گیر کردی و دلت میخواد بچه بمونی و از سختیا فرار کنی ، ولی همه بهت میگن بزرگ شو . فشار درس و مدرسه ، رابطه بد با یه دوست عزیز و خیلی چیزای دیگه . چقد زود گذشت اون روزایی که هنوز توی دبستان بودم و بدون اینکه نگران کوچیک ترین چیزی باشم برای خودم شادی میکردم و خوشحال بودم .
هیچ نظری ندارم دوستام قراره منو با چی به خاطر بیارن . همونی که تا میدیدت از پشت میپرید رو کولت و تمام کت و کول طرفو میاورد پایین ؟ همونی که برای اینکه قبول کنه کی پاپره حدود 5 ماه داشت این نظرو رد میکرد و تهش دید داره اهنگای کیپاپش از انگلیسیاش بیشتر میشه ؟ یا مثلا اونی که یکی از بزرگ ترین دلیلش برای وب زدن لایک کردن پست مردم بود ؟XD . خودمم خندم میگیره
یا مثلا خانوادم ... اونا قراره چه فکری بکنن ؟
حتی فکر کردن به این چیزام باعث میشه یه حال عجیبی پیدا کنم . با هرچی و هر خاطره ای که منو به خاطر میارن ، فقط امیدوارم چیز خوبی باشه
معمولا توی جمع دوستام من اون کسی بودم که هروقت یکی درباره این چیزا فکر میکرد میزدم تو سرش و میگفتم ودف نه این فکرا چیه مثببتتت بااشییدد...
ولی تهش من الان اون کسیم که مرده
حیف اون کنسرتایی که برنامه داشتم یه روز برم و دیگه نمیتونم برم ، اون آلبومی که به بابام گیر داده بودم برام بگیره و داشت راضی میشد... و اون همه سریال و انیمه ای که شروع کرده بودم و قراره نصفه و نیمه بمونه .
اون همه برنامه که با دوستام ریخته بودم بریم بیرون ، قولایی که به تک تکشون داده بودم که تا تهش پیش هم بمونیم .
و این نامه هم اینجا به پایان میرسه ، آخرین نامم ... آخرین پستم
خدافظ
+ین چالش از اینجا شروع شده و ممنونم از هستی که دعوتم کرد @-@
جز هستی و پرسون کس دیگه ای رو خوب نمیشناسم برای همین یسره از همه میدعوتم که بیان توی چالش شرکت کنن
+حالا تصور کنین من واقعا مرده بودم ( که قرار نیست حالا حالا ها این اتفاق بیفته من قراره خر زندگی رو بچسبم XD ، تولد 120 سالگیم باید همه باشن XD . انقد که برنامه و کار دارم برای آیندم که اره باید بگم صد سال سیاهXD ) با چه چیزی منو به خاطر میاوردین ؟
به خدا ک خیلی بدبختی داره . من امروز کلاس مدرسه داشتم ، بعد جلسه اول بود . خانم داشت یه مثالی میزد سر همین داستانای شیوه کار کردنش اومد گفت ترنم با اسم من مثال زد T-T
بعد از اون ور با خودم گفتم خب دیگه از جلسه بعد با خودش میگه خبب برای سوال پرسیدن کیو بگم ؟؟؟ فهمیددم ترنم بدبخت
بعد اخرای کلاس ک بودیم دیدم که به جلسه بعد نکشید ، اومد اولین نفر از من پرسید XD T-T
حالا خوبه بلد بودم جواب دادم قشنگ ولی خدا به دفعه های بعدی ک ممکنه بلد نباشم رحم کنه XD
همین امروز راجبش شنیدم قشنگ مثل اینمیمونه که دستت بخوره ...